٢٧ آذرماه من و تو و بابات رفتیم بیمارستان پیامبران چون سرما خورده بودی و حسابی سرفه میکردی خدا رو شکر زود خوب شدی اصلا هم مامان و تو این مدت اذیت نکردی عاشقتم دخترم ...
12 آذر ماه من و تو ومامان بزرگت رفتیم درمانگاه تختی تا گوشهای کوچولوتو سوراخ کنیم انقدر گریه کردی اصلا هم آروم نمیشدی تا اینکه سوار ماشین شدیم تو ماشین خوابت برد منم تو و مامان بزرگ و گذاشتم خونه و خودمم رفتم سر کار اینم عکست با گوشواره هات ...